لیک نادانسته آرم این نفس | تا که هر گوشی ننوشد این جرس | |
از شما پنهان کشد کینه محق | اندک اندک همچو بیماری دق | |
مرد دق باشد چو یخ هر لحظه کم | لیک پندارد بهر دم بهترم | |
همچو کفتاری که میگیرندش و او | غرهی آن گفت کین کفتار کو | |
هیچ پنهانخانه آن زن را نبود | سمج و دهلیز و ره بالا نبود | |
نه تنوری که در آن پنهان شود | نه جوالی که حجاب آن شود | |
همچو عرصهی پهن روز رستخیز | نه گو و نه پشته نه جای گریز | |
گفت یزدان وصف این جای حرج | بهر محشر لا تری فیها عوج |