گر خبر آید که شه جرمی نهاد
|
|
بر مسلمانان شود او زفت و شاد
|
ور خبر آید که شه رحمت نمود
|
|
از مسلمانان فکند آن را به جود
|
ماتمی در جان او افتد از آن
|
|
صد چنین ادبارها دارد عوان
|
او عوان را در دعا در میکشید
|
|
کز عوان او را چنان راحت رسید
|
بر همه زهر و برو تریاق بود
|
|
آن عوان پیوند آن مشتاق بود
|
پس بد مطلق نباشد در جهان
|
|
بد به نسبت باشد این را هم بدان
|
در زمانه هیچ زهر و قند نیست
|
|
که یکی را پا دگر را بند نیست
|
مر یکی را پا دگر را پایبند
|
|
مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند
|
زهر مار آن مار را باشد حیات
|
|
نسبتش با آدمی باشد ممات
|
خلق آبی را بود دریا چو باغ
|
|
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ
|
همچنین بر میشمر ای مرد کار
|
|
نسبت این از یکی کس تا هزار
|
زید اندر حق آن شیطان بود
|
|
در حق شخصی دگر سلطان بود
|
آن بگوید زید صدیق سنیست
|
|
وین بگوید زید گبر کشتنیست
|
گر تو خواهی کو ترا باشد شکر
|
|
پس ورا از چشم عشاقش نگر
|
منگر از چشم خودت آن خوب را
|
|
بین به چشم طالبان مطلوب را
|
چشم خود بر بند زان خوشچشم تو
|
|
عاریت کن چشم از عشاق او
|
بلک ازو کن عاریت چشم و نظر
|
|
پس ز چشم او بروی او نگر
|
تا شوی آمن ز سیری و ملال
|
|
گفت کان الله له زین ذوالجلال
|
چشم او من باشم و دست و دلش
|
|
تا رهد از مدبریها مقبلش
|
هر چه مکرو هست چون شد او دلیل
|
|
سوی محبوبت حبیبست و خلیل
|