سر آغاز

بس کس اندر نور مه منهج ندید چون برآمد آفتاب آن شد پدید
آفتاب اعواض را کامل نمود لاجرم بازارها در روز بود
تا که قلب و نقد نیک آید پدید تا بود از غبن و از حیله بعید
تا که نورش کامل آمد در زمین تاجران را رحمة للعالمین
لیک بر قلاب مبغوضست و سخت زانک ازو شد کاسد او را نقد و رخت
پس عدو جان صرافست قلب دشمن درویش کی بود غیر کلب
انبیا با دشمنان بر می‌تنند پس ملایک رب سلم می‌زنند
کین چراغی را که هست او نور کار از پف و دمهای دزدان دور دار
دزد و قلابست خصم نور بس زین دو ای فریادرس فریاد رس
روشنی بر دفتر چارم بریز کفتاب از چرخ چارم کرد خیز
هین ز چارم نور ده خورشیدوار تا بتابد بر بلاد و بر دیار
هر کش افسانه بخواند افسانه است وآنک دیدش نقد خود مردانه است
آب نیلست و به قبطی خون نمود قوم موسی را نه خون بد آب بود
دشمن این حرف این دم در نظر شد ممثل سرنگون اندر سقر
ای ضیاء الحق تو دیدی حال او حق نمودت پاسخ افعال او
دیده‌ی غیبت چو غیبست اوستاد کم مبادا زین جهان این دید و داد
این حکایت را که نقد وقت ماست گر تمامش می‌کنی اینجا رواست
ناکسان را ترک کن بهر کسان قصه را پایان بر و مخلص رسان
این حکایت گر نشد آنجا تمام چارمین جلدست آرش در نظام