دزد قهرخواجه کرد و زر کشید
|
|
او بدان مشغول خود والی رسید
|
گر ز خواجه آن زمان بگریختی
|
|
کی برو والی حشر انگیختی
|
قاهری دزد مقهوریش بود
|
|
زانک قهر او سر او را ربود
|
غالبی بر خواجه دام او شود
|
|
تا رسد والی و بستاند قود
|
ای که تو بر خلق چیره گشتهای
|
|
در نبرد و غالبی آغشتهای
|
آن به قاصد منهزم کردستشان
|
|
تا ترا در حلقه میآرد کشان
|
هین عنان در کش پی این منهزم
|
|
در مران تا تو نگردی منخزم
|
چون کشانیدت بدین شیوه به دام
|
|
حمله بینی بعد از آن اندر زحام
|
عقل ازین غالب شدن کی گشت شاد
|
|
چون درین غالب شدن دید او فساد
|
تیزچشم آمد خرد بینای پیش
|
|
که خدایش سرمه کرد از کحل خویش
|
گفت پیغامبر که هستند از فنون
|
|
اهل جنت در خصومتها زبون
|
از کمال حزم و س الظن خویش
|
|
نه ز نقص و بد دلی و ضعف کیش
|
در فره دادن شنیده در کمون
|
|
حکمت لولا رجال مومنون
|
دستکوتاهی ز کفار لعین
|
|
فرض شد بهر خلاص ممنین
|
قصهی عهد حدیبیه بخوان
|
|
کف ایدیکم تمامت زان بدان
|
نیز اندر غالبی هم خویش را
|
|
دید او مغلوب دام کبریا
|
زان نمیخندم من از زنجیرتان
|
|
که بکردم ناگهان شبگیرتان
|
زان همیخندم که با زنجیر و غل
|
|
میکشمتان سوی سروستان و گل
|
ای عجب کز آتش بیزینهار
|
|
بسته میآریمتان تا سبزهزار
|
از سوی دوزخ به زنجیر گران
|
|
میکشمتان تا بهشت جاودان
|