یادم آمد قصهی اهل سبا
|
|
کز دم احمق صباشان شد وبا
|
آن سبا ماند به شهر بس کلان
|
|
در فسانه بشنوی از کودکان
|
کودکان افسانهها میآورند
|
|
درج در افسانهشان بس سر و پند
|
هزلها گویند در افسانهها
|
|
گنج میجو در همه ویرانهها
|
بود شهری بس عظیم و مه ولی
|
|
قدر او قدر سکره بیش نی
|
بس عظیم و بس فراخ و بس دراز
|
|
سخت زفت زفت اندازهی پیاز
|
مردم ده شهر مجموع اندرو
|
|
لیک جمله سه تن ناشستهرو
|
اندرو خلق و خلایق بیشمار
|
|
لیک آن جمله سه خام پختهخوار
|
جان ناکرده به جانان تاختن
|
|
گر هزارانست باشد نیم تن
|
آن یکی بس دور بین و دیدهکور
|
|
از سلیمان کور و دیده پای مور
|
و آن دگر بس تیزگوش و سخت کر
|
|
گنج و در وی نیست یک جو سنگ زر
|
وآن دگر عور و برهنه لاشهباز
|
|
لیک دامنهای جامهی او دراز
|
گفت کور اینک سپاهی میرسند
|
|
من همیبینم که چه قومند و چند
|
گفت کر آری شنودم بانگشان
|
|
که چه میگویند پیدا و نهان
|
آن برهنه گفت ترسان زین منم
|
|
که ببرند از درازی دامنم
|
کور گفت اینک به نزدیک آمدند
|
|
خیز بگریزیم پیش از زخم و بند
|
کر همیگوید که آری مشغله
|
|
میشود نزدیکتر یاران هله
|
آن برهنه گفت آوه دامنم
|
|
از طمع برند و من ناآمنم
|
شهر را هشتند و بیرون آمدند
|
|
در هزیمت در دهی اندر شدند
|
اندر آن ده مرغ فربه یافتند
|
|
لیک ذرهی گوشت بر وی نه نژند
|