عذر گفتن شیخ بهر ناگریستن بر فرزندان

من چو بینمشان معین پیش خویش از چه رو رو را کنم همچون تو ریش
گرچه بیرون‌اند از دور زمان با من‌اند و گرد من بازی‌کنان
گریه از هجران بود یا از فراق با عزیزانم وصالست و عناق
خلق اندر خواب می‌بینندشان من به بیداری همی‌بینم عیان
زین جهان خود را دمی پنهان کنم برگ حس را از درخت افشان کنم
حس اسیر عقل باشد ای فلان عقل اسیر روح باشد هم بدان
دست بسته‌ی عقل را جان باز کرد کارهای بسته را هم ساز کرد
حسها و اندیشه بر آب صفا همچو خس بگرفته روی آب را
دست عقل آن خس به یکسو می‌برد آب پیدا می‌شود پیش خرد
خس بس انبه بود بر جو چون حباب خس چو یکسو رفت پیدا گشت آب
چونک دست عقل نگشاید خدا خس فزاید از هوا بر آب ما
آب را هر دم کند پوشیده او آن هوا خندان و گریان عقل تو
چونک تقوی بست دو دست هوا حق گشاید هر دو دست عقل را
پس حواس چیره محکوم تو شد چون خرد سالار و مخدوم تو شد
حس را بی‌خواب خواب اندر کند تا که غیبیها ز جان سر بر زند
هم به بیداری ببینی خوابها هم ز گردون بر گشاید بابها