من چو بینمشان معین پیش خویش
|
|
از چه رو رو را کنم همچون تو ریش
|
گرچه بیروناند از دور زمان
|
|
با مناند و گرد من بازیکنان
|
گریه از هجران بود یا از فراق
|
|
با عزیزانم وصالست و عناق
|
خلق اندر خواب میبینندشان
|
|
من به بیداری همیبینم عیان
|
زین جهان خود را دمی پنهان کنم
|
|
برگ حس را از درخت افشان کنم
|
حس اسیر عقل باشد ای فلان
|
|
عقل اسیر روح باشد هم بدان
|
دست بستهی عقل را جان باز کرد
|
|
کارهای بسته را هم ساز کرد
|
حسها و اندیشه بر آب صفا
|
|
همچو خس بگرفته روی آب را
|
دست عقل آن خس به یکسو میبرد
|
|
آب پیدا میشود پیش خرد
|
خس بس انبه بود بر جو چون حباب
|
|
خس چو یکسو رفت پیدا گشت آب
|
چونک دست عقل نگشاید خدا
|
|
خس فزاید از هوا بر آب ما
|
آب را هر دم کند پوشیده او
|
|
آن هوا خندان و گریان عقل تو
|
چونک تقوی بست دو دست هوا
|
|
حق گشاید هر دو دست عقل را
|
پس حواس چیره محکوم تو شد
|
|
چون خرد سالار و مخدوم تو شد
|
حس را بیخواب خواب اندر کند
|
|
تا که غیبیها ز جان سر بر زند
|
هم به بیداری ببینی خوابها
|
|
هم ز گردون بر گشاید بابها
|