در عریش او را یکی زایر بیافت
|
|
کو بهر دو دست می زنبیل بافت
|
گفت او را ای عدو جان خویش
|
|
در عریشم آمده سر کرده پیش
|
این چراکردی شتاب اندر سباق
|
|
گفت از افراط مهر و اشتیاق
|
پس تبسم کرد و گفت اکنون بیا
|
|
لیک مخفی دار این را ای کیا
|
تا نمیرم من مگو این با کسی
|
|
نه قرینی نه حبیبی نه خسی
|
بعد از آن قومی دگر از روزنش
|
|
مطلع گشتند بر بافیدنش
|
گفت حکمت را تو دانی کردگار
|
|
من کنم پنهان تو کردی آشکار
|
آمد الهامش که یکچندی بدند
|
|
که درین غم بر تو منکر میشدند
|
که مگر سالوس بود او در طریق
|
|
که خدا رسواش کرد اندر فریق
|
من نخواهم کان رمه کافر شوند
|
|
در ضلالت در گمان بد روند
|
این کرامت را بکردیم آشکار
|
|
که دهیمت دست اندر وقت کار
|
تا که آن بیچارگان بد گمان
|
|
رد نگردند از جناب آسمان
|
من ترا بی این کرامتها ز پیش
|
|
خود تسلی دادمی از ذات خویش
|
این کرامت بهر ایشان دادمت
|
|
وین چراغ از بهر آن بنهادمت
|
تو از آن بگذشتهای کز مرگ تن
|
|
ترسی وز تفریق اجزای بدن
|
وهم تفریق سر و پا از تو رفت
|
|
دفع وهم اسپر رسیدت نیک زفت
|