تا که روزی ناگهان در چاشتگاه | این دعا میکرد با زاری و آه | |
ناگهان در خانهاش گاوی دوید | شاخ زد بشکست دربند و کلید | |
گاو گستاخ اندر آن خانه بجست | مرد در جست و قوایمهاش بست | |
پس گلوی گاو ببرید آن زمان | بی توقف بی تامل بی امان | |
چون سرش ببرید شد سوی قصاب | تا اهابش بر کند در دم شتاب |