حکایت آن شخص کی در عهد داود شب و روز دعا می‌کرد کی مرا روزی حلال ده بی رنج

هیچ کس را خود ز آدم تا کنون کی بدست آواز صد چون ارغنون
که بهر وعظی بمیراند دویست آدمی را صوت خوبش کرد نیست
شیر و آهو جمع گردد آن زمان سوی تذکیرش مغفل این از آن
کوه و مرغان هم‌رسایل با دمش هردو اندر وقت دعوت محرمش
این و صد چندین مرورا معجزات نور رویش بی جهان و در جهات
با همه تمکین خدا روزی او کرده باشد بسته اندر جست و جو
بی زره‌بافی و رنجی روزیش می‌نیاید با همه پیروزیش
این چنین مخذول واپس مانده‌ای خانه کنده دون و گردون‌رانده‌ای
این چنین مدبر همی خواهد که زود بی تجارت پر کند دامن ز سود
این چنین گیجی بیامد در میان که بر آیم بر فلک بی نردبان
این همی‌گفتش بتسخر رو بگیر که رسیدت روزی و آمد بشیر
و آن همی خندید ما را هم بده زانچ یابی هدیه‌ای سالار ده
او ازین تشنیع مردم وین فسوس کم نمی‌کرد از دعا و چاپلوس
تا که شد در شهر معروف و شهیر کو ز انبان تهی جوید پنیر
شد مثل در خام‌طبعی آن گدا او ازین خواهش نمی‌آمد جدا