هیچ کس را خود ز آدم تا کنون
|
|
کی بدست آواز صد چون ارغنون
|
که بهر وعظی بمیراند دویست
|
|
آدمی را صوت خوبش کرد نیست
|
شیر و آهو جمع گردد آن زمان
|
|
سوی تذکیرش مغفل این از آن
|
کوه و مرغان همرسایل با دمش
|
|
هردو اندر وقت دعوت محرمش
|
این و صد چندین مرورا معجزات
|
|
نور رویش بی جهان و در جهات
|
با همه تمکین خدا روزی او
|
|
کرده باشد بسته اندر جست و جو
|
بی زرهبافی و رنجی روزیش
|
|
مینیاید با همه پیروزیش
|
این چنین مخذول واپس ماندهای
|
|
خانه کنده دون و گردونراندهای
|
این چنین مدبر همی خواهد که زود
|
|
بی تجارت پر کند دامن ز سود
|
این چنین گیجی بیامد در میان
|
|
که بر آیم بر فلک بی نردبان
|
این همیگفتش بتسخر رو بگیر
|
|
که رسیدت روزی و آمد بشیر
|
و آن همی خندید ما را هم بده
|
|
زانچ یابی هدیهای سالار ده
|
او ازین تشنیع مردم وین فسوس
|
|
کم نمیکرد از دعا و چاپلوس
|
تا که شد در شهر معروف و شهیر
|
|
کو ز انبان تهی جوید پنیر
|
شد مثل در خامطبعی آن گدا
|
|
او ازین خواهش نمیآمد جدا
|