صوفی ابن الوقت باشد در منال
|
|
لیک صافی فارغست از وقت و حال
|
حالها موقوف عزم و رای او
|
|
زنده از نفخ مسیحآسای او
|
عاشق حالی نه عاشق بر منی
|
|
بر امید حال بر من میتنی
|
آنک یک دم کم دمی کامل بود
|
|
نیست معبود خلیل آفل بود
|
وانک آفل باشد و گه آن و این
|
|
نیست دلبر لا احب افلین
|
آنک او گاهی خوش و گه ناخوشست
|
|
یک زمانی آب و یک دم آتشست
|
برج مه باشد ولیکن ماه نه
|
|
نقش بت باشد ولی آگاه نه
|
هست صوفی صفاجو ابن وقت
|
|
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
|
هست صافی غرق عشق ذوالجلال
|
|
ابن کس نه فارغ از اوقات و حال
|
غرقهی نوری که او لم یولدست
|
|
لم یلد لم یولد آن ایزدست
|
رو چنین عشقی بجو گر زندهای
|
|
ورنه وقت مختلف را بندهای
|
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
|
|
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
|
منگر آنک تو حقیری یا ضعیف
|
|
بنگر اندر همت خود ای شریف
|
تو به هر حالی که باشی میطلب
|
|
آب میجو دایما ای خشکلب
|
کان لب خشکت گواهی میدهد
|
|
کو بخر بر سر منبع رسد
|
خشکی لب هست پیغامی ز آب
|
|
که بمات آرد یقین این اضطراب
|
کین طلبکاری مبارک جنبشیست
|
|
این طلب در راه حق مانع کشیست
|
این طلب مفتاح مطلوبات تست
|
|
این سپاه و نصرت رایات تست
|
این طلب همچون خروسی در صیاح
|
|
میزند نعره که میآید صباح
|
گرچه آلت نیستت تو میطلب
|
|
نیست آلت حاجت اندر راه رب
|