دی سالی کرد سایل مر مرا
|
|
زانک عاشق بود او بر ماجرا
|
گفت نکتهی الرضا بالکفر کفر
|
|
این پیمبر گفت و گفت اوست مهر
|
باز فرمود او که اندر هر قضا
|
|
مر مسلمان را رضا باید رضا
|
نه قضای حق بود کفر و نفاق
|
|
گر بدین راضی شوم باشد شقاق
|
ور نیم راضی بود آن هم زیان
|
|
پس چه چاره باشدم اندر میان
|
گفتمش این کفر مقضی نه قضاست
|
|
هست آثار قضا این کفر راست
|
پس قضا را خواجه از مقضی بدان
|
|
تا شکالت دفع گردد در زمان
|
راضیم در کفر زان رو که قضاست
|
|
نه ازین رو که نزاع و خبث ماست
|
کفر از روی قضا خود کفر نیست
|
|
حق را کافر مخوان اینجا مهایست
|
کفر جهلست و قضای کفر علم
|
|
هر دو کی یک باشد آخر حلم و خلم
|
زشتی خط زشتی نقاش نیست
|
|
بلک از وی زشت را بنمودنیست
|
قوت نقاش باشد آنک او
|
|
هم تواند زشت کردن هم نکو
|
گر کشانم بحث این را من بساز
|
|
تا سال و تا جواب آید دراز
|
ذوق نکتهی عشق از من میرود
|
|
نقش خدمت نقش دیگر میشود
|