حکایت مارگیر کی اژدهای فسرده را مرده پنداشت در ریسمانهاش پیچید و آورد به بغداد

جمع آمد صد هزاران ژاژخا حلقه کرده پشت پا بر پشت پا
مرد را از زن خبر نه ز ازدحام رفته درهم چون قیامت خاص و عام
چون همی حراقه جنبانید او می‌کشیدند اهل هنگامه گلو
و اژدها کز زمهریر افسرده بود زیر صد گونه پلاس و پرده بود
بسته بودش با رسنهای غلیظ احتیاطی کرده بودش آن حفیظ
در درنگ انتظار و اتفاق تافت بر آن مار خورشید عراق
آفتاب گرم‌سیرش گرم کرد رفت از اعضای او اخلاط سرد
مرده بود و زنده گشت او از شگفت اژدها بر خویش جنبیدن گرفت
خلق را از جنبش آن مرده مار گشتشان آن یک تحیر صد هزار
با تحیر نعره‌ها انگیختند جملگان از جنبشش بگریختند
می‌سکست او بند و زان بانگ بلند هر طرف می‌رفت چاقاچاق بند
بندها بسکست و بیرون شد ز زیر اژدهایی زشت غران همچو شیر
در هزیمت بس خلایق کشته شد از فتاده و کشتگان صد پشته شد
مارگیر از ترس بر جا خشک گشت که چه آوردم من از کهسار و دشت
گرگ را بیدار کرد آن کور میش رفت نادان سوی عزرائیل خویش
اژدها یک لقمه کرد آن گیج را سهل باشد خون‌خوری حجاج را
خویش را بر استنی پیچید و بست استخوان خورده را در هم شکست
نفست اژدرهاست او کی مرده است از غم و بی آلتی افسرده است
گر بیابد آلت فرعون او که بامر او همی‌رفت آب جو
آنگه او بنیاد فرعونی کند راه صد موسی و صد هارون زند