حکایت مارگیر کی اژدهای فسرده را مرده پنداشت در ریسمانهاش پیچید و آورد به بغداد

ماه با احمد اشارت‌بین شود نار ابراهیم را نسرین شود
خاک قارون را چو ماری در کشد استن حنانه آید در رشد
سنگ بر احمد سلامی می‌کند کوه یحیی را پیامی می‌کند
ما سمعیعیم و بصیریم و خوشیم با شما نامحرمان ما خامشیم
چون شما سوی جمادی می‌روید محرم جان جمادان چون شوید
از جمادی عالم جانها روید غلغل اجزای عالم بشنوید
فاش تسبیح جمادات آیدت وسوسه‌ی تاویلها نربایدت
چون ندارد جان تو قندیلها بهر بینش کرده‌ای تاویلها
که غرض تسبیح ظاهر کی بود دعوی دیدن خیال غی بود
بلک مر بیننده را دیدار آن وقت عبرت می‌کند تسبیح‌خوان
پس چو از تسبیح یادت می‌دهد آن دلالت همچو گفتن می‌بود
این بود تاویل اهل اعتزال و آن آنکس کو ندارد نور حال
چون ز حس بیرون نیامد آدمی باشد از تصویر غیبی اعجمی
این سخن پایان ندارد مارگیر می‌کشید آن مار را با صد زحیر
تا به بغداد آمد آن هنگامه‌جو تا نهد هنگامه‌ای بر چارسو
بر لب شط مرد هنگامه نهاد غلغله در شهر بغداد اوفتاد
مارگیری اژدها آورده است بوالعجب نادر شکاری کرده است
جمع آمد صد هزاران خام‌ریش صید او گشته چو او از ابلهیش
منتظر ایشان و هم او منتظر تا که جمع آیند خلق منتشر
مردم هنگامه افزون‌تر شود کدیه و توزیع نیکوتر رود