اژدهایی مرده دید آنجا عظیم
|
|
که دلش از شکل او شد پر ز بیم
|
مارگیر اندر زمستان شدید
|
|
مار میجست اژدهایی مرده دید
|
مارگیر از بهر حیرانی خلق
|
|
مار گیرد اینت نادانی خلق
|
آدمی کوهیست چون مفتون شود
|
|
کوه اندر مار حیران چون شود
|
خویشتن نشناخت مسکین آدمی
|
|
از فزونی آمد و شد در کمی
|
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
|
|
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت
|
صد هزاران مار و که حیران اوست
|
|
او چرا حیران شدست و ماردوست
|
مارگیر آن اژدها را بر گرفت
|
|
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
|
اژدهایی چون ستون خانهای
|
|
میکشیدش از پی دانگانهای
|
کاژدهای مردهای آوردهام
|
|
در شکارش من جگرها خوردهام
|
او همی مرده گمان بردش ولیک
|
|
زنده بود و او ندیدش نیک نیک
|
او ز سرماها و برف افسرده بود
|
|
زنده بود و شکل مرده مینمود
|
عالم افسردست و نام او جماد
|
|
جامد افسرده بود ای اوستاد
|
باش تا خورشید حشر آید عیان
|
|
تا ببینی جنبش جسم جهان
|
چون عصای موسی اینجا مار شد
|
|
عقل را از ساکنان اخبار شد
|
پارهی خاک ترا چون مرد ساخت
|
|
خاکها را جملگی شاید شناخت
|
مرده زین سو اند و زان سو زندهاند
|
|
خامش اینجا و آن طرف گویندهاند
|
چون از آن سوشان فرستد سوی ما
|
|
آن عصا گردد سوی ما اژدها
|
کوهها هم لحن داودی کند
|
|
جوهر آهن بکف مومی بود
|
باد حمال سلیمانی شود
|
|
بحر با موسی سخندانی شود
|