بر فلک پیدا شد آن استارهاش
|
|
کوری فرعون و مکر و چارهاش
|
روز شد گفتش که ای عمران برو
|
|
واقف آن غلغل و آن بانگ شو
|
راند عمران جانب میدان و گفت
|
|
این چه غلغل بود شاهنشه نخفت
|
هر منجم سر برهنه جامهپاک
|
|
همچو اصحاب عزا بوسیده خاک
|
همچو اصحاب عزا آوازشان
|
|
بد گرفته از فغان و سازشان
|
ریش و مو بر کنده رو بدریدگان
|
|
خاک بر سر کرده خونپر دیدگان
|
گفت خیرست این چه آشوبست و حال
|
|
بد نشانی میدهد منحوس سال
|
عذر آوردند و گفتند ای امیر
|
|
کرد ما را دست تقدیرش اسیر
|
این همه کردیم و دولت تیره شد
|
|
دشمن شه هست گشت و چیره شد
|
شب ستارهی آن پسر آمد عیان
|
|
کوری ما بر جبین آسمان
|
زد ستارهی آن پیمبر بر سما
|
|
ما ستارهبار گشتیم از بکا
|
با دل خوش شاد عمران وز نفاق
|
|
دست بر سر میبزد کاه الفراق
|
کرد عمران خویش پر خشم و ترش
|
|
رفت چون دیوانگان بی عقل و هش
|
خویشتن را اعجمی کرد و براند
|
|
گفتههای بس خشن بر جمع خواند
|
خویشتن را ترش و غمگین ساخت او
|
|
نردهای بازگونه باخت او
|
گفتشان شاه مرا بفریفتید
|
|
از خیانت وز طمع نشکیفتید
|
سوی میدان شاه را انگیختید
|
|
آب روی شاه ما را ریختید
|
دست بر سینه زدیت اندر ضمان
|
|
شاه را ما فارغ آریم از غمان
|
شاه هم بشنید و گفت ای خاینان
|
|
من بر آویزم شما را بی امان
|
خویش را در مضحکه انداختم
|
|
مالها با دشمنان در باختم
|