باشد اغلب صید این بز همچنین
|
|
ورنه چالاکست و چست و خصمبین
|
رستم ارچه با سر و سبلت بود
|
|
دام پاگیرش یقین شهوت بود
|
همچو من از مستی شهوت ببر
|
|
مستی شهوت ببین اندر شتر
|
باز این مستی شهوت در جهان
|
|
پیش مستی ملک دان مستهان
|
مستی آن مستی این بشکند
|
|
او به شهوت التفاتی کی کند
|
آب شیرین تا نخوردی آب شور
|
|
خوش بود خوش چون درون دیده نور
|
قطرهای از بادههای آسمان
|
|
بر کند جان را ز می وز ساقیان
|
تا چه مستیها بود املاک را
|
|
وز جلالت روحهای پاک را
|
که به بوی دل در آن می بستهاند
|
|
خم بادهی این جهان بشکستهاند
|
جز مگر آنها که نومیدند و دور
|
|
همچو کفاری نهفته در قبور
|
ناامید از هر دو عالم گشتهاند
|
|
خارهای بینهایت کشتهاند
|
پس ز مستیها بگفتند ای دریغ
|
|
بر زمین باران بدادیمی چو میغ
|
گستریدیمی درین بیداد جا
|
|
عدل و انصاف و عبادات و وفا
|
این بگفتند و قضا میگفت بیست
|
|
پیش پاتان دام ناپیدا بسیست
|
هین مدو گستاخ در دشت بلا
|
|
هین مران کورانه اندر کربلا
|
که ز موی و استخوان هالکان
|
|
مینیابد راه پای سالکان
|
جملهی راه استخوان و موی و پی
|
|
بس که تیغ قهر لاشی کرد شی
|
گفت حق که بندگان جفت عون
|
|
بر زمین آهسته میرانند و هون
|
پا برهنه چون رود در خارزار
|
|
جز بوقفه و فکرت و پرهیزگار
|
این قضا میگفت لیکن گوششان
|
|
بسته بود اندر حجاب جوششان
|