قصه‌ی هاروت و ماروت و دلیری ایشان بر امتحانات حق تعالی

باشد اغلب صید این بز همچنین ورنه چالاکست و چست و خصم‌بین
رستم ارچه با سر و سبلت بود دام پاگیرش یقین شهوت بود
همچو من از مستی شهوت ببر مستی شهوت ببین اندر شتر
باز این مستی شهوت در جهان پیش مستی ملک دان مستهان
مستی آن مستی این بشکند او به شهوت التفاتی کی کند
آب شیرین تا نخوردی آب شور خوش بود خوش چون درون دیده نور
قطره‌ای از باده‌های آسمان بر کند جان را ز می وز ساقیان
تا چه مستیها بود املاک را وز جلالت روحهای پاک را
که به بوی دل در آن می بسته‌اند خم باده‌ی این جهان بشکسته‌اند
جز مگر آنها که نومیدند و دور همچو کفاری نهفته در قبور
ناامید از هر دو عالم گشته‌اند خارهای بی‌نهایت کشته‌اند
پس ز مستیها بگفتند ای دریغ بر زمین باران بدادیمی چو میغ
گستریدیمی درین بی‌داد جا عدل و انصاف و عبادات و وفا
این بگفتند و قضا می‌گفت بیست پیش پاتان دام ناپیدا بسیست
هین مدو گستاخ در دشت بلا هین مران کورانه اندر کربلا
که ز موی و استخوان هالکان می‌نیابد راه پای سالکان
جمله‌ی راه استخوان و موی و پی بس که تیغ قهر لاشی کرد شی
گفت حق که بندگان جفت عون بر زمین آهسته می‌رانند و هون
پا برهنه چون رود در خارزار جز بوقفه و فکرت و پرهیزگار
این قضا می‌گفت لیکن گوششان بسته بود اندر حجاب جوششان