رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را

گفت نیکوتر تفحص کن شبست شخصها در شب ز ناظر محجبست
شب غلط بنماید و مبدل بسی دید صایب شب ندارد هر کسی
هم شب و هم ابر و هم باران ژرف این سه تاریکی غلط آرد شگرف
گفت آن بر من چو روز روشنست می‌شناسم باد خرکره‌ی منست
در میان بیست باد آن باد را می‌شناسم چون مسافر زاد را
خواجه بر جست و بیامد ناشکفت روستایی را گریبانش گرفت
کابله طرار شید آورده‌ای بنگ و افیون هر دو با هم خورده‌ای
در سه تاریکی شناسی باد خر چون ندانی مر مرا ای خیره‌سر
آنک داند نیمشب گوساله را چون نداند همره ده‌ساله را
خویشتن را عارف و واله کنی خاک در چشم مروت می‌زنی
که مرا از خویش هم آگاه نیست در دلم گنجای جز الله نیست
آنچ دی خوردم از آنم یاد نیست این دل از غیر تحیر شاد نیست
عاقل و مجنون حقم یاد آر در چنین بی‌خویشیم معذور دار
آنک مرداری خورد یعنی نبید شرع او را سوی معذوران کشید
مست و بنگی را طلاق و بیع نیست همچو طفلست او معاف و معتقیست
مستیی کید ز بوی شاه فرد صد خم می در سر و مغز آن نکرد
پس برو تکلیف چون باشد روا اسب ساقط گشت و شد بی دست و پا
بار کی نهد در جهان خرکره را درس کی دهد پارسی بومره را
بار بر گیرند چون آمد عرج گفت حق لیس علی الاعمی حرج
سوی خود اعمی شدم از حق بصیر پس معافم از قلیل و از کثیر