این سزای آنک اندر طمع خام
|
|
ترک گوید خدمت خاک کرام
|
خاک پاکان لیسی و دیوارشان
|
|
بهتر از عام و رز و گلزارشان
|
بندهی یک مرد روشندل شوی
|
|
به که بر فرق سر شاهان روی
|
از ملوک خاک جز بانگ دهل
|
|
تو نخواهی یافت ای پیک سبل
|
شهریان خود رهزنان نسبت بروح
|
|
روستایی کیست گیج و بی فتوح
|
این سزای آنک بی تدبیر عقل
|
|
بانگ غولی آمدش بگزید نقل
|
چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف
|
|
زان سپس سودی ندارد اعتراف
|
آن کمان و تیر اندر دست او
|
|
گرگ را جویان همه شب سو بسو
|
گرگ بر وی خود مسلط چون شرر
|
|
گرگ جویان و ز گرگ او بیخبر
|
هر پشه هر کیک چون گرگی شده
|
|
اندر آن ویرانهشان زخمی زده
|
فرصت آن پشه راندن هم نبود
|
|
از نهیب حملهی گرگ عنود
|
تا نباید گرگ آسیبی زند
|
|
روستایی ریش خواجه بر کند
|
این چنین دندانکنان تا نیمشب
|
|
جانشان از ناف میآمد به لب
|
ناگهان تمثال گرگ هشتهای
|
|
سر بر آورد از فراز پشتهای
|
تیر را بگشاد آن خواجه ز شست
|
|
زد بر آن حیوان که تا افتاد پست
|
اندر افتادن ز حیوان باد جست
|
|
روستایی های کرد و کوفت دست
|
ناجوامردا که خرکرهی منست
|
|
گفت نه این گرگ چون آهرمنست
|
اندرو اشکال گرگی ظاهرست
|
|
شکل او از گرگی او مخبرست
|
گفت نه بادی که جست از فرج وی
|
|
میشناسم همچنانک آبی ز می
|
کشتهای خرکرهام را در ریاض
|
|
که مبادت بسط هرگز ز انقباض
|