رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را

بعد ماهی چون رسیدند آن طرف بی‌نوا ایشان ستوران بی علف
روستایی بین که از بدنیتی می‌کند بعد اللتیا والتی
روی پنهان می‌کند زیشان بروز تا سوی باغش بنگشایند پوز
آنچنان رو که همه رزق و شرست از مسلمانان نهان اولیترست
رویها باشد که دیوان چون مگس بر سرش بنشسته باشند چون حرس
چون ببینی روی او در تو فتند یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند
در چنان روی خبیث عاصیه گفت یزدان نسفعن بالناصیه
چون بپرسیدند و خانه‌ش یافتند همچو خویشان سوی در بشتافتند
در فرو بستند اهل خانه‌اش خواجه شد زین کژروی دیوانه‌وش
لیک هنگام درشتی هم نبود چون در افتادی بچه تیزی چه سود
بر درش ماندند ایشان پنج روز شب بسرما روز خود خورشیدسوز
نه ز غفلت بود ماندن نه خری بلک بود از اضطرار و بی‌خری
با لیمان بسته نیکان ز اضطرار شیر مرداری خورد از جوع زار
او همی‌دیدش همی‌کردش سلام که فلانم من مرا اینست نام
گفت باشد من چه دانم تو کیی یا پلیدی یا قرین پاکیی
گفت این دم با قیامت شد شبیه تا برادر شد یفر من اخیه
شرح می‌کردش که من آنم که تو لوتها خوردی ز خوان من دوتو
آن فلان روزت خریدم آن متاع کل سر جاوز الاثنین شاع
سر مهر ما شنیدستند خلق شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق
او همی‌گفتش چه گویی ترهات نه ترا دانم نه نام تو نه جات