ده مرو ده مرد را احمق کند
|
|
عقل را بی نور و بی رونق کند
|
قول پیغامبر شنو ای مجتبی
|
|
گور عقل آمد وطن در روستا
|
هر که را در رستا بود روزی و شام
|
|
تا بماهی عقل او نبود تمام
|
تا بماهی احمقی با او بود
|
|
از حشیش ده جز اینها چه درود
|
وانک ماهی باشد اندر روستا
|
|
روزگاری باشدش جهل و عمی
|
ده چه باشد شیخ واصل ناشده
|
|
دست در تقلید و حجت در زده
|
پیش شهر عقل کلی این حواس
|
|
چون خران چشمبسته در خراس
|
این رها کن صورت افسانه گیر
|
|
هل تو دردانه تو گندمدانه گیر
|
گر بدر ره نیست هین بر میستان
|
|
گر بدان ره نیستت این سو بران
|
ظاهرش گیر ار چه ظاهر کژ پرد
|
|
عاقبت ظاهر سوی باطن برد
|
اول هر آدمی خود صورتست
|
|
بعد از آن جان کو جمال سیرتست
|
اول هر میوه جز صورت کیست
|
|
بعد از آن لذت که معنی ویست
|
اولا خرگاه سازند و خرند
|
|
ترک را زان پس به مهمان آورند
|
صورتت خرگاه دان معنیت ترک
|
|
معنیت ملاح دان صورت چو فلک
|
بهر حق این را رها کن یک نفس
|
|
تا خر خواجه بجنباند جرس
|