شد ز حد هین باز گرد ای یار گرد
|
|
روستایی خواجه را بین خانه برد
|
قصهی اهل سبا یک گوشه نه
|
|
آن بگو کان خواجه چون آمد به ده
|
روستایی در تملق شیوه کرد
|
|
تا که حزم خواجه را کالیوه کرد
|
از پیام اندر پیام او خیره شد
|
|
تا زلال حزم خواجه تیره شد
|
هم ازینجا کودکانش در پسند
|
|
نرتع و نلعب بشادی میزدند
|
همچو یوسف کش ز تقدیر عجب
|
|
نرتع و نلعب ببرد از ظل آب
|
آن نه بازی بلک جانبازیست آن
|
|
حیله و مکر و دغاسازیست آن
|
هرچه از یارت جدا اندازد آن
|
|
مشنو آن را کان زیان دارد زیان
|
گر بود آن سود صد در صد مگیر
|
|
بهر زر مگسل ز گنجور ای فقیر
|
این شنو که چند یزدان زجر کرد
|
|
گفت اصحاب نبی را گرم و سرد
|
زانک بر بانگ دهل در سال تنگ
|
|
جمعه را کردند باطل بی درنگ
|
تا نباید دیگران ارزان خرند
|
|
زان جلب صرفه ز ما ایشان برند
|
ماند پیغامبر بخلوت در نماز
|
|
با دو سه درویش ثابت پر نیاز
|
گفت طبل و لهو و بازرگانیی
|
|
چونتان ببرید از ربانیی
|
قد فضضتم نحو قمح هائما
|
|
ثم خلیتم نبیا قائما
|
بهر گندم تخم باطل کاشتید
|
|
و آن رسول حق را بگذاشتید
|
صحبت او خیر من لهوست و مال
|
|
بین کرا بگذاشتی چشمی بمال
|
خود نشد حرص شما را این یقین
|
|
که منم رزاق و خیر الرازقین
|
آنک گندم را ز خود روزی دهد
|
|
کی توکلهات را ضایع نهد
|
از پی گندم جدا گشتی از آن
|
|
که فرستادست گندم ز آسمان
|