سوی فارس رو مرو سوی غبار
|
|
ورنه بر تو کوبد آن مکر سوار
|
گفت حق آن را که این گرگش بخورد
|
|
دید گرد گرگ چون زاری نکرد
|
او نمیدانست گرد گرگ را
|
|
با چنین دانش چرا کرد او چرا
|
گوسفندان بوی گرگ با گزند
|
|
میبدانند و بهر سو میخزند
|
مغز حیوانات بوی شیر را
|
|
میبداند ترک میگوید چرا
|
بوی شیر خشم دیدی باز گرد
|
|
با مناجات و حذر انباز گرد
|
وا نگشتند آن گروه از گرد گرگ
|
|
گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ
|
بر درید آن گوسفندان را بخشم
|
|
که ز چوپان خرد بستند چشم
|
چند چوپانشان بخواند و نامدند
|
|
خاک غم در چشم چوپان میزدند
|
که برو ما از تو خود چوپانتریم
|
|
چون تبع گردیم هر یک سروریم
|
طعمهی گرگیم و آن یار نه
|
|
هیزم ناریم و آن عار نه
|
حمیتی بد جاهلیت در دماغ
|
|
بانگ شومی بر دمنشان کرد زاغ
|
بهر مظلومان همیکندند چاه
|
|
در چه افتادند و میگفتند آه
|
پوستین یوسفان بکشافتند
|
|
آنچ میکردند یک یک یافتند
|
کیست آن یوسف دل حقجوی تو
|
|
چون اسیری بسته اندر کوی تو
|
جبرئیلی را بر استن بستهای
|
|
پر و بالش را به صد جا خستهای
|
پیش او گوساله بریان آوری
|
|
گه کشی او را به کهدان آوری
|
که بخور اینست ما را لوت و پوت
|
|
نیست او را جز لقاء الله قوت
|
زین شکنجه و امتحان آن مبتلا
|
|
میکند از تو شکایت با خدا
|
کای خدا افغان ازین گرگ کهن
|
|
گویدش نک وقت آمد صبر کن
|