باقی قصه‌ی اهل سبا

سوی فارس رو مرو سوی غبار ورنه بر تو کوبد آن مکر سوار
گفت حق آن را که این گرگش بخورد دید گرد گرگ چون زاری نکرد
او نمی‌دانست گرد گرگ را با چنین دانش چرا کرد او چرا
گوسفندان بوی گرگ با گزند می‌بدانند و بهر سو می‌خزند
مغز حیوانات بوی شیر را می‌بداند ترک می‌گوید چرا
بوی شیر خشم دیدی باز گرد با مناجات و حذر انباز گرد
وا نگشتند آن گروه از گرد گرگ گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ
بر درید آن گوسفندان را بخشم که ز چوپان خرد بستند چشم
چند چوپانشان بخواند و نامدند خاک غم در چشم چوپان می‌زدند
که برو ما از تو خود چوپان‌تریم چون تبع گردیم هر یک سروریم
طعمه‌ی گرگیم و آن یار نه هیزم ناریم و آن عار نه
حمیتی بد جاهلیت در دماغ بانگ شومی بر دمنشان کرد زاغ
بهر مظلومان همی‌کندند چاه در چه افتادند و می‌گفتند آه
پوستین یوسفان بکشافتند آنچ می‌کردند یک یک یافتند
کیست آن یوسف دل حق‌جوی تو چون اسیری بسته اندر کوی تو
جبرئیلی را بر استن بسته‌ای پر و بالش را به صد جا خسته‌ای
پیش او گوساله بریان آوری گه کشی او را به کهدان آوری
که بخور اینست ما را لوت و پوت نیست او را جز لقاء الله قوت
زین شکنجه و امتحان آن مبتلا می‌کند از تو شکایت با خدا
کای خدا افغان ازین گرگ کهن گویدش نک وقت آمد صبر کن