چون فدای بیوفایان میشوی
|
|
از گمان بد بدان سو میروی
|
من ز سهو و بیوفاییها بری
|
|
سوی من آیی گمان بد بری
|
این گمان بد بر آنجا بر که تو
|
|
میشوی در پیش همچون خود دوتو
|
بس گرفتی یار و همراهان زفت
|
|
گر ترا پرسم که کو گویی که زفت
|
یار نیکت رفت بر چرخ برین
|
|
یار فسقت رفت در قعر زمین
|
تو بماندی در میانه آنچنان
|
|
بیمدد چون آتشی از کاروان
|
دامن او گیر ای یار دلیر
|
|
کو منزه باشد از بالا و زیر
|
نه چو عیسی سوی گردون بر شود
|
|
نه چو قارون در زمین اندر رود
|
با تو باشد در مکان و بیمکان
|
|
چون بمانی از سرا و از دکان
|
او بر آرد از کدورتها صفا
|
|
مر جفاهای ترا گیرد وفا
|
چون جفا آری فرستد گوشمال
|
|
تا ز نقصان وا روی سوی کمال
|
چون تو وردی ترک کردی در روش
|
|
بر تو قبضی آید از رنج و تبش
|
آن ادب کردن بود یعنی مکن
|
|
هیچ تحویلی از آن عهد کهن
|
پیش از آن کین قبض زنجیری شود
|
|
این که دلگیریست پاگیری شود
|
رنج معقولت شود محسوس و فاش
|
|
تا نگیری این اشارت را بلاش
|
در معاصی قبضها دلگیر شد
|
|
قبضها بعد از اجل زنجیر شد
|
نعط من اعرض هنا عن ذکرنا
|
|
عیشة ضنک و نجزی بالعمی
|
دزد چون مال کسان را میبرد
|
|
قبض و دلتنگی دلش را میخلد
|
او همیگوید عجب این قبض چیست
|
|
قبض آن مظلوم کز شرت گریست
|
چون بدین قبض التفاتی کم کند
|
|
باد اصرار آتشش را دم کند
|