جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعه‌ی عیسی علیه السلام جهت طلب شفا به دعای او

چون فدای بی‌وفایان می‌شوی از گمان بد بدان سو می‌روی
من ز سهو و بی‌وفاییها بری سوی من آیی گمان بد بری
این گمان بد بر آنجا بر که تو می‌شوی در پیش همچون خود دوتو
بس گرفتی یار و همراهان زفت گر ترا پرسم که کو گویی که زفت
یار نیکت رفت بر چرخ برین یار فسقت رفت در قعر زمین
تو بماندی در میانه آنچنان بی‌مدد چون آتشی از کاروان
دامن او گیر ای یار دلیر کو منزه باشد از بالا و زیر
نه چو عیسی سوی گردون بر شود نه چو قارون در زمین اندر رود
با تو باشد در مکان و بی‌مکان چون بمانی از سرا و از دکان
او بر آرد از کدورتها صفا مر جفاهای ترا گیرد وفا
چون جفا آری فرستد گوشمال تا ز نقصان وا روی سوی کمال
چون تو وردی ترک کردی در روش بر تو قبضی آید از رنج و تبش
آن ادب کردن بود یعنی مکن هیچ تحویلی از آن عهد کهن
پیش از آن کین قبض زنجیری شود این که دلگیریست پاگیری شود
رنج معقولت شود محسوس و فاش تا نگیری این اشارت را بلاش
در معاصی قبضها دلگیر شد قبضها بعد از اجل زنجیر شد
نعط من اعرض هنا عن ذکرنا عیشة ضنک و نجزی بالعمی
دزد چون مال کسان را می‌برد قبض و دلتنگی دلش را می‌خلد
او همی‌گوید عجب این قبض چیست قبض آن مظلوم کز شرت گریست
چون بدین قبض التفاتی کم کند باد اصرار آتشش را دم کند