میشمارد میدهد زر بی وقوف
|
|
تا که خالی گردد و آید خسوف
|
گر ز که بستانی و ننهی بجای
|
|
اندر آید کوه زان دادن ز پای
|
پس بنه بر جای هر دم را عوض
|
|
تا ز واسجد واقترب یابی غرض
|
در تمامی کارها چندین مکوش
|
|
جز به کاری که بود در دین مکوش
|
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
|
|
کارهاات ابتر و نان تو خام
|
وان عمارت کردن گور و لحد
|
|
نه به سنگست و به چوب و نه لبد
|
بلک خود را در صفا گوری کنی
|
|
در منی او کنی دفن منی
|
خاک او گردی و مدفون غمش
|
|
تا دمت یابد مددها از دمش
|
گورخانه و قبهها و کنگره
|
|
نبود از اصحاب معنی آن سره
|
بنگر اکنون زنده اطلسپوش را
|
|
هیچ اطلس دست گیرد هوش را
|
در عذاب منکرست آن جان او
|
|
گزدم غم دل دل غمدان او
|
از برون بر ظاهرش نقش و نگار
|
|
وز درون ز اندیشهها او زار زار
|
و آن یکی بینی در آن دلق کهن
|
|
چون نبات اندیشه و شکر سخن
|