سر آغاز

گوش آنکس نوشد اسرار جلال کو چو سوسن صدزبان افتاد و لال
حلق بخشد خاک را لطف خدا تا خورد آب و بروید صد گیا
باز خاکی را ببخشد حلق و لب تا گیاهش را خورد اندر طلب
چون گیاهش خورد حیوان گشت زفت گشت حیوان لقمه‌ی انسان و رفت
باز خاک آمد شد اکال بشر چون جدا شد از بشر روح و بصر
ذره‌ها دیدم دهانشان جمله باز گر بگویم خوردشان گردد دراز
برگها را برگ از انعام او دایگان را دایه لطف عام او
رزقها را رزقها او می‌دهد زانک گندم بی غذایی چون زهد
نیست شرح این سخن را منتهی پاره‌ای گفتم بدانی پاره‌ها
جمله عالم آکل و ماکول دان باقیان را مقبل و مقبول دان
این جهان و ساکنانش منتشر وان جهان و سالکانش مستمر
این جهان و عاشقانش منقطع اهل آن عالم مخلد مجتمع
پس کریم آنست کو خود را دهد آب حیوانی که ماند تا ابد
باقیات الصالحات آمد کریم رسته از صد آفت و اخطار و بیم
گر هزارانند یک کس بیش نیست چون خیالاتی عدد اندیش نیست
آکل و ماکول را حلقست و نای غالب و مغلوب را عقلست و رای
حلق بخشید او عصای عدل را خورد آن چندان عصا و حبل را
واندرو افزون نشد زان جمله اکل زانک حیوانی نبودش اکل و شکل
مر یقین را چون عصا هم حلق داد تا بخورد او هر خیالی را که زاد
پس معانی را چو اعیان حلقهاست رازق حلق معانی هم خداست