لکلک ایشان که لکلک میزند
|
|
آتش توحید در شک میزند
|
و آن کبوترشان ز بازان نشکهد
|
|
باز سر پیش کبوترشان نهد
|
بلبل ایشان که حالت آرد او
|
|
در درون خویش گلشن دارد او
|
طوطی ایشان ز قند آزاد بود
|
|
کز درون قند ابد رویش نمود
|
پای طاووسان ایشان در نظر
|
|
بهتر از طاووسپران دگر
|
منطق الطیر آن خاقانی صداست
|
|
منطق الطیر سلیمانی کجاست
|
تو چه دانی بانگ مرغان را همی
|
|
چون ندیدستی سلیمان را دمی
|
پر آن مرغی که بانگش مطربست
|
|
از برون مشرقست و مغربست
|
هر یک آهنگش ز کرسی تا ثریست
|
|
وز ثری تا عرش در کر و فریست
|
مرغ کو بی این سلیمان میرود
|
|
عاشق ظلمت چو خفاشی بود
|
با سلیمان خو کن ای خفاش رد
|
|
تا که در ظلمت نمانی تا ابد
|
یک گزی ره که بدان سو میروی
|
|
همچو گز قطب مساحت میشوی
|
وانک لنگ و لوک آن سو میجهی
|
|
از همه لنگی و لوکی میرهی
|