عذر گفتن فقیر به شیخ

آن همه حبر و قلم فانی شود وین حدیث بی‌عدد باقی بود
حالت من خواب را ماند گهی خواب پندارد مر آن را گم‌رهی
چشم من خفته دلم بیدار دان شکل بی‌کار مرا بر کار دان
گفت پیغامبر که عینای تنام لا ینام قلبی عن رب الانام
چشم تو بیدار و دل خفته بخواب چشم من خفته دلم در فتح باب
مر دلم را پنج حس دیگرست حس دل را هر دو عالم منظرست
تو ز ضعف خود مکن در من نگاه بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه
بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ عین مشغولی مرا گشته فراغ
پای تو در گل مرا گل گشته گل مر ترا ماتم مرا سور و دهل
در زمینم با تو ساکن در محل می‌دوم بر چرخ هفتم چون زحل
همنشینت من نیم سایه‌ی منست برتر از اندیشه‌ها پایه‌ی منست
زانک من ز اندیشه‌ها بگذشته‌ام خارج اندیشه پویان گشته‌ام
حاکم اندیشه‌ام محکوم نی زانک بنا حاکم آمد بر بنا
جمله خلقان سخره‌ی اندیشه‌اند زان سبب خسته دل و غم‌پیشه‌اند
قاصدا خود را باندیشه دهم چون بخواهم از میانشان بر جهم
من چو مرغ اوجم اندیشه مگس کی بود بر من مگس را دست‌رس
قاصدا زیر آیم از اوج بلند تا شکسته‌پایگان بر من تنند
چون ملالم گیرد از سفلی صفات بر پرم همچون طیور الصافات
پر من رستست هم از ذات خویش بر نچفسانم دو پر من با سریش
جعفر طیار را پر جاریه‌ست جعفر طرار را پر عاریه‌ست