آن همه حبر و قلم فانی شود
|
|
وین حدیث بیعدد باقی بود
|
حالت من خواب را ماند گهی
|
|
خواب پندارد مر آن را گمرهی
|
چشم من خفته دلم بیدار دان
|
|
شکل بیکار مرا بر کار دان
|
گفت پیغامبر که عینای تنام
|
|
لا ینام قلبی عن رب الانام
|
چشم تو بیدار و دل خفته بخواب
|
|
چشم من خفته دلم در فتح باب
|
مر دلم را پنج حس دیگرست
|
|
حس دل را هر دو عالم منظرست
|
تو ز ضعف خود مکن در من نگاه
|
|
بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه
|
بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ
|
|
عین مشغولی مرا گشته فراغ
|
پای تو در گل مرا گل گشته گل
|
|
مر ترا ماتم مرا سور و دهل
|
در زمینم با تو ساکن در محل
|
|
میدوم بر چرخ هفتم چون زحل
|
همنشینت من نیم سایهی منست
|
|
برتر از اندیشهها پایهی منست
|
زانک من ز اندیشهها بگذشتهام
|
|
خارج اندیشه پویان گشتهام
|
حاکم اندیشهام محکوم نی
|
|
زانک بنا حاکم آمد بر بنا
|
جمله خلقان سخرهی اندیشهاند
|
|
زان سبب خسته دل و غمپیشهاند
|
قاصدا خود را باندیشه دهم
|
|
چون بخواهم از میانشان بر جهم
|
من چو مرغ اوجم اندیشه مگس
|
|
کی بود بر من مگس را دسترس
|
قاصدا زیر آیم از اوج بلند
|
|
تا شکستهپایگان بر من تنند
|
چون ملالم گیرد از سفلی صفات
|
|
بر پرم همچون طیور الصافات
|
پر من رستست هم از ذات خویش
|
|
بر نچفسانم دو پر من با سریش
|
جعفر طیار را پر جاریهست
|
|
جعفر طرار را پر عاریهست
|