پس فقیر آن شیخ را احوال گفت
|
|
عذر را با آن غرامت کرد جفت
|
مر سال شیخ را داد او جواب
|
|
چون جوابات خضر خوب و صواب
|
آن جوابات سالات کلیم
|
|
کش خضر بنمود از رب علیم
|
گشت مشکلهاش حل وافزون ز یاد
|
|
از پی هر مشکلش مفتاح داد
|
از خضر درویش هم میراث داشت
|
|
در جواب شیخ همت بر گماشت
|
گفت راه اوسط ارچه حکمتست
|
|
لیک اوسط نیز هم با نسبتست
|
آب جو نسبت باشتر هست کم
|
|
لیک باشد موش را آن همچو یم
|
هر که را باشد وظیفه چار نان
|
|
دو خورد یا سه خورد هست اوسط آن
|
ور خورد هر چار دور از اوسط است
|
|
او اسیر حرص مانند بط است
|
هر که او را اشتها ده نان بود
|
|
شش خورد میدان که اوسط آن بود
|
چون مرا پنجاه نان هست اشتها
|
|
مر ترا شش گرده همدستیم نی
|
تو بده رکعت نماز آیی ملول
|
|
من به پانصد در نیایم در نحول
|
آن یکی تا کعبه حافی میرود
|
|
وین یکی تا مسجد از خود میشود
|
آن یکی در پاکبازی جان بداد
|
|
وین یکی جان کند تا یک نان بداد
|
این وسط در با نهایت میرود
|
|
که مر آن را اول و آخر بود
|
اول و آخر بباید تا در آن
|
|
در تصور گنجد اوسط یا میان
|
بینهایت چون ندارد دو طرف
|
|
کی بود او را میانه منصرف
|
اول و آخر نشانش کس نداد
|
|
گفت لو کان له البحر مداد
|
هفت دریا گر شود کلی مداد
|
|
نیست مر پایان شدن را هیچ امید
|
باغ و بیشه گر بود یکسر قلم
|
|
زین سخن هرگز نگردد هیچ کم
|