کرامات آن درویش کی در کشتی متهمش کردند

متهم چون دارم آنها را که حق کرد امین مخزن هفتم طبق
متهم نفس است نی عقل شریف متهم حس است نه نور لطیف
نفس سوفسطایی آمد می‌زنش کش زدن سازد نه حجت گفتنش
معجزه بیند فروزد آن زمان بعد از آن گوید خیالی بود آن
ور حقیقت بود آن دید عجب چون مقیم چشم نامد روز و شب
آن مقیم چشم پاکان می‌بود نی قرین چشم حیوان می‌شود
کان عجب زین حس دارد عار و ننگ کی بود طاووس اندر چاه تنگ
تا نگویی مر مرا بسیارگو من ز صد یک گویم و آن همچو مو