بقیه‌ی قصه‌ی طعنه زدن آن مرد بیگانه در شیخ

در همه خمخانه‌ها او می ندید گشته بد پر از عسل خم نبید
گفت ای رندان چه حالست این چه کار هیچ خمی در نمی‌بینم عقار
جمله رندان نزد آن شیخ آمدند چشم گریان دست بر سر می‌زدند
در خرابات آمدی شیخ اجل جمله میها از قدومت شد عسل
کرده‌ای مبدل تو می را از حدث جان ما را هم بدل کن از خبث
گر شود عالم پر از خون مال‌مال کی خورد بنده‌ی خدا الا حلال