بقیه‌ی قصه‌ی ابراهیم ادهم بر لب آن دریا

جای را هموار نکند بهر باش داند او که نیست آن جای معاش
حس تو از حس خر کمتر بدست که دل تو زین وحلها بر نجست
در وحل تاویل و رخصت می‌کنی چون نمی‌خواهی کز آن دل بر کنی
کین روا باشد مرا من مضطرم حق نگیرد عاجزی را از کرم
خود گرفتستت تو چون کفتار کور این گرفتن را نبینی از غرور
می‌گوند اینجایگه کفتار نیست از برون جویید کاندر غار نیست
این همی‌گویند و بندش می‌نهند او همی‌گوید ز من بی آگهند
گر ز من آگاه بودی این عدو کی ندا کردی که آن کفتار کو