جای را هموار نکند بهر باش | داند او که نیست آن جای معاش | |
حس تو از حس خر کمتر بدست | که دل تو زین وحلها بر نجست | |
در وحل تاویل و رخصت میکنی | چون نمیخواهی کز آن دل بر کنی | |
کین روا باشد مرا من مضطرم | حق نگیرد عاجزی را از کرم | |
خود گرفتستت تو چون کفتار کور | این گرفتن را نبینی از غرور | |
میگوند اینجایگه کفتار نیست | از برون جویید کاندر غار نیست | |
این همیگویند و بندش مینهند | او همیگوید ز من بی آگهند | |
گر ز من آگاه بودی این عدو | کی ندا کردی که آن کفتار کو |