طعن زدن بیگانه در شیخ و جواب گفتن مرید شیخ او را

نیست بحری کو کران دارد که تا تیره گردد او ز مردار شما
کفر را حدست و اندازه بدان شیخ و نور شیخ را نبود کران
پیش بی حد هرچه محدودست لاست کل شیء غیر وجه الله فناست
کفر و ایمان نیست آنجایی که اوست زانک او مغزست و این دو رنگ و پوست
این فناها پرده‌ی آن وجه گشت چون چراغ خفیه اندر زیر طشت
پس سر این تن حجاب آن سرست پیش آن سر این سر تن کافرست
کیست کافر غافل از ایمان شیخ کیست مرده بی خبر از جان شیخ
جان نباشد جز خبر در آزمون هر که را افزون خبر جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیشتر از چه زان رو که فزون دارد خبر
پس فزون از جان ما جان ملک کو منزه شد ز حس مشترک
وز ملک جان خداوندان دل باشد افزون تو تحیر را بهل
زان سبب آدم بود مسجودشان جان او افزونترست از بودشان
ورنه بهتر را سجود دون‌تری امر کردن هیچ نبود در خوری
کی پسندد عدل و لطف کردگار که گلی سجده کند در پیش خار
جان چو افزون شد گذشت از انتها شد مطیعش جان جمله چیزها
مرغ و ماهی و پری و آدمی زانک او بیشست و ایشان در کمی
ماهیان سوزن‌گر دلقش شوند سوزنان را رشته‌ها تابع بوند