آغاز منور شدن عارف بنور غیب‌بین

پس بیفزا حاجت ای محتاج زود تا بجوشد در کرم دریای جود
این گدایان بر ره و هر مبتلا حاجت خود می‌نماید خلق را
کوری و شلی و بیماری و درد تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد
هیچ گوید نان دهید ای مردمان که مرا مالست و انبارست و خوان
چشم ننهادست حق در کورموش زانک حاجت نیست چشمش بهر نوش
می‌تواند زیست بی چشم و بصر فارغست از چشم او در خاک تر
جز بدزدی او برون ناید ز خاک تا کند خالق از آن دزدیش پاک
بعد از آن پر یابد و مرغی شود چون ملایک جانب گردون رود
هر زمان در گلشن شکر خدا او بر آرد همچو بلبل صد نوا
کای رهاننده مرا از وصف زشت ای کننده دوزخی را تو بهشت
در یکی پیهی نهی تو روشنی استخوانی را دهی سمع ای غنی
چه تعلق آن معانی را به جسم چه تعلق فهم اشیا را به اسم
لفظ چون وکرست و معنی طایرست جسم جوی و روح آب سایرست
او روانست و تو گویی واقفست او دوانست و تو گویی عاکفست
گر نبینی سیر آب از چاکها چیست بر وی نو بنو خاشاکها
هست خاشاک تو صورتهای فکر نو بنو در می‌رسد اشکال بکر
روی آب و جوی فکر اندر روش نیست بی خاشاک محبوب و وحش
قشرها بر روی این آب روان از ثمار باغ غیبی شد دوان
قشرها را مغز اندر باغ جو زانک آب از باغ می‌آید به جو
گر نبینی رفتن آب حیات بنگر اندر جوی و این سیر نبات