پس بیفزا حاجت ای محتاج زود
|
|
تا بجوشد در کرم دریای جود
|
این گدایان بر ره و هر مبتلا
|
|
حاجت خود مینماید خلق را
|
کوری و شلی و بیماری و درد
|
|
تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد
|
هیچ گوید نان دهید ای مردمان
|
|
که مرا مالست و انبارست و خوان
|
چشم ننهادست حق در کورموش
|
|
زانک حاجت نیست چشمش بهر نوش
|
میتواند زیست بی چشم و بصر
|
|
فارغست از چشم او در خاک تر
|
جز بدزدی او برون ناید ز خاک
|
|
تا کند خالق از آن دزدیش پاک
|
بعد از آن پر یابد و مرغی شود
|
|
چون ملایک جانب گردون رود
|
هر زمان در گلشن شکر خدا
|
|
او بر آرد همچو بلبل صد نوا
|
کای رهاننده مرا از وصف زشت
|
|
ای کننده دوزخی را تو بهشت
|
در یکی پیهی نهی تو روشنی
|
|
استخوانی را دهی سمع ای غنی
|
چه تعلق آن معانی را به جسم
|
|
چه تعلق فهم اشیا را به اسم
|
لفظ چون وکرست و معنی طایرست
|
|
جسم جوی و روح آب سایرست
|
او روانست و تو گویی واقفست
|
|
او دوانست و تو گویی عاکفست
|
گر نبینی سیر آب از چاکها
|
|
چیست بر وی نو بنو خاشاکها
|
هست خاشاک تو صورتهای فکر
|
|
نو بنو در میرسد اشکال بکر
|
روی آب و جوی فکر اندر روش
|
|
نیست بی خاشاک محبوب و وحش
|
قشرها بر روی این آب روان
|
|
از ثمار باغ غیبی شد دوان
|
قشرها را مغز اندر باغ جو
|
|
زانک آب از باغ میآید به جو
|
گر نبینی رفتن آب حیات
|
|
بنگر اندر جوی و این سیر نبات
|