چون یکی حس در روش بگشاد بند
|
|
ما بقی حسها همه مبدل شوند
|
چون یکی حس غیر محسوسات دید
|
|
گشت غیبی بر همه حسها پدید
|
چون ز جو جست از گله یک گوسفند
|
|
پس پیاپی جمله زان سو برجهند
|
گوسفندان حواست را بران
|
|
در چرا از اخرج المرعی چران
|
تا در آنجا سنبل و ریحان چرند
|
|
تا به گلزار حقایق ره برند
|
هر حست پیغامبر حسها شود
|
|
تا یکایک سوی آن جنت رود
|
حسها با حس تو گویند راز
|
|
بی حقیقت بی زبان و بی مجاز
|
کین حقیقت قابل تاویلهاست
|
|
وین توهم مایه تخییلهاست
|
آن حقیقت را که باشد از عیان
|
|
هیچ تاویلی نگنجد در میان
|
چونک هر حس بندهی حس تو شد
|
|
مر فلکها را نباشد از تو بد
|
چونک دعویی رود در ملک پوست
|
|
مغز آن کی بود قشر آن اوست
|
چون تنازع در فتد در تنگ کاه
|
|
دانه آن کیست آن را کن نگاه
|
پس فلک قشرست و نور روح مغز
|
|
این پدیدست آن خفی زین رو ملغز
|
جسم ظاهر روح مخفی آمدست
|
|
جسم همچون آستین جان همچو دست
|
باز عقل از روح مخفیتر پرد
|
|
حس سوی روح زوتر ره برد
|
جنبشی بینی بدانی زنده است
|
|
این ندانی که ز عقل آکنده است
|
تا که جنبشهای موزون سر کند
|
|
جنبش مس را به دانش زر کند
|
زان مناسب آمدن افعال دست
|
|
فهم آید مر ترا که عقل هست
|
روح وحی از عقل پنهانتر بود
|
|
زانک او غیبیست او زان سر بود
|
عقل احمد از کسی پنهان نشد
|
|
روح وحیش مدرک هر جان نشد
|