قصه‌ی اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف او را

پس عرب گفتش که رو دور از برم تا نبارد شومی تو بر سرم
دور بر آن حکمت شومت ز من نطق تو شومست بر اهل زمن
یا تو آن سو رو من این سو می‌دوم ور ترا ره پیش من وا پس روم
یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ به بود زین حیله‌های مردریگ
احمقی‌ام پس مبارک احمقیست که دلم با برگ و جانم متقیست
گر تو خواهی کت شقاوت کم شود جهد کن تا از تو حکمت کم شود
حکمتی کز طبع زاید وز خیال حکمتی نی فیض نور ذوالجلال
حکمت دنیا فزاید ظن و شک حکمت دینی برد فوق فلک
زوبعان زیرک آخر زمان بر فزوده خویش بر پیشینیان
حیله‌آموزان جگرها سوخته فعلها و مکرها آموخته
صبر و ایثار و سخای نفس و جود باد داده کان بود اکسیر سود
فکر آن باشد که بگشاید رهی راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که پیش شه رود نه بمخزنها و لشکر شه شود
تا بماند شاهی او سرمدی همچو عز ملک دین احمدی