یک سواری با سلاح و بس مهیب
|
|
میشد اندر بیشه بر اسپی نجیب
|
تیراندازی بحکم او را بدید
|
|
پس ز خوف او کمان را در کشید
|
تا زند تیری سوارش بانگ زد
|
|
من ضعیفم گرچه زفتستم جسد
|
هان و هان منگر تو در زفتی من
|
|
که کمم در وقت جنگ از پیرزن
|
گفت رو که نیک گفتی ورنه نیش
|
|
بر تو میانداختم از ترس خویش
|
بس کسان را کلت پیگار کشت
|
|
بی رجولیت چنان تیغی به مشت
|
گر بپوشی تو سلاح رستمان
|
|
رفت جانت چون نباشی مرد آن
|
جان سپر کن تیغ بگذار ای پسر
|
|
هر که بی سر بود ازین شه برد سر
|
آن سلاحت حیله و مکر توست
|
|
هم ز تو زایید و هم جان تو خست
|
چون نکردی هیچ سودی زین حیل
|
|
ترک حیلت کن که پیش آید دول
|
چون یکی لحظه نخوردی بر ز فن
|
|
ترک فن گو میطلب رب المنن
|
چون مبارک نیست بر تو این علوم
|
|
خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم
|
چون ملایک گو که لا علم لنا
|
|
یا الهی غیر ما علمتنا
|