کاذبی با صادقی چون شد روان
|
|
آن دروغش راستی شد ناگهان
|
اندر آن صحرا که آن اشتر شتافت
|
|
اشتر خود نیز آن دیگر بیافت
|
چون بدیدش یاد آورد آن خویش
|
|
بی طمع شد ز اشتر آن یار و خویش
|
آن مقلد شد محقق چون بدید
|
|
اشتر خود را که آنجا میچرید
|
او طلبکار شتر آن لحظه گشت
|
|
مینجستش تا ندید او را بدشت
|
بعد از آن تنهاروی آغاز کرد
|
|
چشم سوی ناقهی خود باز کرد
|
گفت آن صادق مرا بگذاشتی
|
|
تا باکنون پاس من میداشتی
|
گفت تا اکنون فسوسی بودهام
|
|
وز طمع در چاپلوسی بودهام
|
این زمان هم درد تو گشتم که من
|
|
در طلب از تو جدا گشتم بتن
|
از تو میدزدیدمی وصف شتر
|
|
جان من دید آن خود شد چشمپر
|
تا نیابیدم نبودم طالبش
|
|
مس کنون مغلوب شد زر غالبش
|
سیتم شد همه طاعات شکر
|
|
هزل شد فانی و جد اثبات شکر
|
سیتم چون وسیلت شد بحق
|
|
پس مزن بر سیتم هیچ دق
|
مر ترا صدق تو طالب کرده بود
|
|
مر مرا جد و طلب صدقی گشود
|
صدق تو آورد در جستن ترا
|
|
جستنم آورد در صدقی مرا
|
تخم دولت در زمین میکاشتم
|
|
سخره و بیگار میپنداشتم
|
آن نبد بیگار کسبی بود چست
|
|
هر یکی دانه که کشتم صد برست
|
دزد سوی خانهای شد زیر دست
|
|
چون در آمد دید کان خانهی خودست
|
گرم باش ای سرد تا گرمی رسد
|
|
با درشتی ساز تا نرمی رسد
|
آن دو اشتر نیست آن یک اشترست
|
|
تنگ آمد لفظ معنی بس پرست
|