گفت این اوباش رایی میزنند
|
|
تا درین شهر خودم قاضی کنند
|
دفع میگفتم مرا گفتند نی
|
|
نیست چون تو عالمی صاحب فنی
|
با وجود تو حرامست و خبیث
|
|
که کم از تو در قضا گوید حدیث
|
در شریعت نیست دستوری که ما
|
|
کمتر از تو شه کنیم و پیشوا
|
زین ضرورت گیج و دیوانه شدم
|
|
لیک در باطن همانم که بدم
|
عقل من گنجست و من ویرانهام
|
|
گنج اگر پیدا کنم دیوانهام
|
اوست دیوانه که دیوانه نشد
|
|
این عسس را دید و در خانه نشد
|
دانش من جوهر آمد نه عرض
|
|
این بهایی نیست بهر هر غرض
|
کان قندم نیستان شکرم
|
|
هم زمن میروید و من میخورم
|
علم تقلیدی و تعلیمیست آن
|
|
کز نفور مستمع دارد فغان
|
چون پی دانه نه بهر روشنیست
|
|
همچو طالبعلم دنیای دنیست
|
طالب علمست بهر عام و خاص
|
|
نه که تا یابد ازین عالم خلاص
|
همچو موشی هر طرف سوراخ کرد
|
|
چونک نورش راند از در گفت برد
|
چونک سوی دشت و نورش ره نبود
|
|
هم در آن ظلمات جهدی مینمود
|
گر خدایش پر دهد پر خرد
|
|
برهد از موشی و چون مرغان پرد
|
ور نجوید پر بماند زیر خاک
|
|
ناامید از رفتن راه سماک
|
علم گفتاری که آن بی جان بود
|
|
عاشق روی خریداران بود
|
گرچه باشد وقت بحث علم زفت
|
|
چون خریدارش نباشد مرد و رفت
|
مشتری من خدایست او مرا
|
|
میکشد بالا که الله اشتری
|
خونبهای من جمال ذوالجلال
|
|
خونبهای خود خورم کسب حلال
|