دوم بار در سخن کشیدن سایل آن بزرگ را تا حال او معلوم‌تر گردد

گفت آن طالب که آخر یک نفس ای سواره بر نی این سو ران فرس
راند سوی او که هین زوتر بگو کاسپ من بس توسنست و تندخو
تا لگد بر تو نکوبد زود باش از چه می‌پرسی بیانش کن تو فاش
او مجال راز دل گفتن ندید زو برون شو کرد و در لاغش کشید
گفت می‌خواهم درین کوچه زنی کیست لایق از برای چون منی
گفت سه گونه زن‌اند اندر جهان آن دو رنج و این یکی گنج روان
آن یکی را چون بخواهی کل تراست وآن دگر نیمی ترا نیمی جداست
وآن سیم هیچ او ترا نبود بدان این شنودی دور شو رفتم روان
تا ترا اسپم نپراند لگد که بیفتی بر نخیزی تا ابد
شیخ راند اندر میان کودکان بانگ زد بار دگر او را جوان
که بیا آخر بگو تفسیر این این زنان سه نوع گفتی بر گزین
راند سوی او و گفتش بکر خاص کل ترا باشد ز غم یابی خلاص
وانک نیمی آن تو بیوه بود وانک هیچست آن عیال با ولد
چون ز شوی اولش کودک بود مهر و کل خاطرش آن سو رود
دور شو تا اسپ نندازد لگد سم اسپ توسنم بر تو رسد
های هویی کرد شیخ باز راند کودکان را باز سوی خویش خواند
باز بانگش کرد آن سایل بیا یک سالم ماند ای شاه کیا
باز راند این سو بگو زوتر چه بود که ز میدان آن بچه گویم ربود
گفت ای شه با چنین عقل و ادب این چه شیدست این چه فعلست ای عجب
تو ورای عقل کلی در بیان آفتابی در جنون چونی نهان