محتسب در نیم شب جایی رسید
|
|
در بن دیوار مستی خفته دید
|
گفت هی مستی چه خوردستی بگو
|
|
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
|
گفت آخر در سبو واگو که چیست
|
|
گفت از آنک خوردهام گفت این خفیست
|
گفت آنچ خوردهای آن چیست آن
|
|
گفت آنک در سبو مخفیست آن
|
دور میشد این سال و این جواب
|
|
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
|
گفت او را محتسب هین آه کن
|
|
مست هوهو کرد هنگام سخن
|
گفت گفتم آه کن هو میکنی
|
|
گفت من شاد و تو از غم منحنی
|
آه از درد و غم و بیدادیست
|
|
هوی هوی میخوران از شادیست
|
محتسب گفت این ندانم خیز خیز
|
|
معرفت متراش و بگذار این ستیز
|
گفت رو تو از کجا من از کجا
|
|
گفت مستی خیز تا زندان بیا
|
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
|
|
از برهنه کی توان بردن گرو
|
گر مرا خود قوت رفتن بدی
|
|
خانهی خود رفتمی وین کی شدی
|
من اگر با عقل و با امکانمی
|
|
همچو شیخان بر سر دکانمی
|