گفت گر کودک در آید یا زنی
|
|
کو ندارد عقل و رای روشنی
|
گفت با او مشورت کن وانچ گفت
|
|
تو خلاف آن کن و در راه افت
|
نفس خود را زن شناس از زن بتر
|
|
زانک زن جزویست نفست کل شر
|
مشورت با نفس خود گر میکنی
|
|
هرچه گوید کن خلاف آن دنی
|
گر نماز و روزه میفرمایدت
|
|
نفس مکارست مکری زایدت
|
مشورت با نفس خویش اندر فعال
|
|
هرچه گوید عکس آن باشد کمال
|
برنیایی با وی و استیز او
|
|
رو بر یاری بگیر آمیز او
|
عقل قوت گیرد از عقل دگر
|
|
نیشکر کامل شود از نیشکر
|
من ز مکر نفس دیدم چیزها
|
|
کو برد از سحر خود تمییزها
|
وعدهها بدهد ترا تازه به دست
|
|
که هزاران بار آنها را شکست
|
عمر اگر صد سال خود مهلت دهد
|
|
اوت هر روزی بهانهی نو نهد
|
گرم گوید وعدههای سرد را
|
|
جادوی مردی ببندد مرد را
|
ای ضیاء الحق حسام الدین بیا
|
|
که نروید بی تو از شوره گیا
|
از فلک آویخته شد پردهای
|
|
از پی نفرین دل آزردهای
|
این قضا را هم قضا داند علاج
|
|
عقل خلقان در قضا گیجست گیج
|
اژدها گشتست آن مار سیاه
|
|
آنک کرمی بود افتاده به راه
|
اژدها و مار اندر دست تو
|
|
شد عصا ای جان موسی مست تو
|
حکم خذها لا تخف دادت خدا
|
|
تا به دستت اژدها گردد عصا
|
هین ید بیضا نما ای پادشاه
|
|
صبح نو بگشا ز شبهای سیاه
|
دوزخی افروخت بر وی دم فسون
|
|
ای دم تو از دم دریا فزون
|