| خرس هم از اژدها چون وا رهید | وآن کرم زان مرد مردانه بدید | |
| چون سگ اصحاب کهف آن خرس زار | شد ملازم در پی آن بردبار | |
| آن مسلمان سر نهاد از خستگی | خرس حارس گشت از دلبستگی | |
| آن یکی بگذشت و گفتش حال چیست | ای برادر مر ترا این خرس کیست | |
| قصه وا گفت و حدیث اژدها | گفت بر خرسی منه دل ابلها | |
| دوستی ابله بتر از دشمنیست | او بهر حیله که دانی راندنیست | |
| گفت والله از حسودی گفت این | ورنه خرسی چه نگری این مهر بین | |
| گفت مهر ابلهان عشوهده است | این حسودی من از مهرش به است | |
| هی بیا با من بران این خرس را | خرس را مگزین مهل همجنس را | |
| گفت رو رو کار خود کن ای حسود | گفت کارم این بد و رزقت نبود | |
| من کم از خرسی نباشم ای شریف | ترک او کن تا منت باشم حریف | |
| بر تو دل میلرزدم ز اندیشهای | با چنین خرسی مرو در بیشهای | |
| این دلم هرگز نلرزید از گزاف | نور حقست این نه دعوی و نه لاف | |
| ممنم ینظر بنور الله شده | هان و هان بگریز ازین آتشکده | |
| این همه گفت و به گوشش در نرفت | بدگمانی مرد سدیست زفت | |
| دست او بگرفت و دست از وی کشید | گفت رفتم چون نهای یار رشید | |
| گفت رو بر من تو غمخواره مباش | بوالفضولا معرفت کمتر تراش | |
| باز گفتش من عدوی تو نیم | لطف باشد گر بیابی در پیم | |
| گفت خوابستم مرا بگذار و رو | گفت آخر یار را منقاد شو | |
| تا بخسپی در پناه عاقلی | در جوار دوستی صاحبدلی |