رنجانیدن امیری خفته‌ای را کی مار در دهانش رفته بود

چون یدالله فوق ایدیهم بود دست ما را دست خود فرمود احد
پس مرا دست دراز آمد یقین بر گذشته ز آسمان هفتمین
دست من بنمود بر گردون هنر مقریا بر خوان که انشق القمر
این صفت هم بهر ضعف عقلهاست با ضعیفان شرح قدرت کی رواست
خود بدانی چون بر آری سر ز خواب ختم شد والله اعلم بالصواب
مر ترا نه قوت خوردن بدی نه ره و پروای قی کردن بدی
می‌شنیدم فحش و خر می‌راندم رب یسر زیر لب می‌خواندم
از سبب گفتن مرا دستور نی ترک تو گفتن مرا مقدور نی
هر زمان می‌گفتم از درد درون اهد قومی انهم لا یعلمون
سجده‌ها می‌کرد آن رسته ز رنج کای سعادت ای مرا اقبال و گنج
از خدا یابی جزاها ای شریف قوت شکرت ندارد این ضعیف
شکر حق گوید ترا ای پیشوا آن لب و چانه ندارم و آن نوا
دشمنی عاقلان زین سان بود زهر ایشان ابتهاج جان بود
دوستی ابله بود رنج و ضلال این حکایت بشنو از بهر مثال