وحی آمدن موسی را علیه السلام در عذر آن شبان

نقش می‌بینی که در آیینه‌ایست نقش تست آن نقش آن آیینه نیست
دم که مرد نایی اندر نای کرد درخور نایست نه درخورد مرد
هان و هان گر حمد گویی گر سپاس همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهترست لیک آن نسبت بحق هم ابترست
چند گویی چون غطا برداشتند کین نبودست آنک می‌پنداشتند
این قبول ذکر تو از رحمتست چون نماز مستحاضه رخصتست
با نماز او بیالودست خون ذکر تو آلوده‌ی تشبیه و چون
خون پلیدست و ببی می‌رود لیک باطن را نجاستها بود
کان بغیر آب لطف کردگار کم نگردد از درون مرد کار
در سجودت کاش رو گردانیی معنی سبحان ربی دانیی
کای سجودم چون وجودم ناسزا مر بدی را تو نکویی ده جزا
این زمین از حلم حق دارد اثر تا نجاست برد و گلها داد بر
تا بپوشد او پلیدیهای ما در عوض بر روید از وی غنچه‌ها
پس چو کافر دید کو در داد و جود کمتر و بی‌مایه‌تر از خاک بود
از وجود او گل و میوه نرست جز فساد جمله پاکیها نجست
گفت واپس رفته‌ام من در ذهاب حسر تا یا لیتنی کنت تراب
کاش از خاکی سفر نگزیدمی همچو خاکی دانه‌ای می‌چیدمی
چون سفر کردم مرا راه آزمود زین سفر کردن ره‌آوردم چه بود
زان همه میلش سوی خاکست کو در سفر سودی نبیند پیش رو
روی واپس کردنش آن حرص و آز روی در ره کردنش صدق و نیاز