یک نشانی که بخندد پیش تو
|
|
یک نشان که دست بندد پیش تو
|
یک نشانی آنک این خواب از هوس
|
|
چون شود فردا نگویی پیش کس
|
زان نشان هم زکریا را بگفت
|
|
که نیایی تا سه روز اصلا بگفت
|
تا سه شب خامش کن از نیک و بدت
|
|
این نشان باشد که یحی آیدت
|
دم مزن سه روز اندر گفت و گو
|
|
کین سکوتست آیت مقصود تو
|
هین میاور این نشان را تو بگفت
|
|
وین سخن را دار اندر دل نهفت
|
این نشانها گویدش همچون شکر
|
|
این چه باشد صد نشانی دگر
|
این نشان آن بود کان ملک و جاه
|
|
که همیجویی بیابی از اله
|
آنک میگریی بشبهای دراز
|
|
وانک میسوزی سحرگه در نیاز
|
آنک بی آن روز تو تاریک شد
|
|
همچو دوکی گردنت باریک شد
|
وآنچ دادی هرچه داری در زکات
|
|
چون زکات پاکبازان رختهات
|
رختها دادی و خواب و رنگ رو
|
|
سر فدا کردی و گشتی همچو مو
|
چند در آتش نشستی همچو عود
|
|
چند پیش تیغ رفتی همچو خود
|
زین چنین بیچارگیها صد هزار
|
|
خوی عشاقست و ناید در شمار
|
چونک شب این خواب دیدی روز شد
|
|
از امیدش روز تو پیروز شد
|
چشم گردان کردهای بر چپ و راست
|
|
کان نشان و آن علامتها کجاست
|
بر مثال برگ میلرزی که وای
|
|
گر رود روز و نشان ناید بجای
|
میدوی در کوی و بازار و سرا
|
|
چون کسی کو گم کند گوساله را
|
خواجه خیرست این دوادو چیستت
|
|
گم شده اینجا که داری کیستت
|
گوییش خیرست لیکن خیر من
|
|
کس نشاید که بداند غیر من
|