انکار فلسفی بر قرائت ان اصبح ماکم غورا

یک نشانی که بخندد پیش تو یک نشان که دست بندد پیش تو
یک نشانی آنک این خواب از هوس چون شود فردا نگویی پیش کس
زان نشان هم زکریا را بگفت که نیایی تا سه روز اصلا بگفت
تا سه شب خامش کن از نیک و بدت این نشان باشد که یحی آیدت
دم مزن سه روز اندر گفت و گو کین سکوتست آیت مقصود تو
هین میاور این نشان را تو بگفت وین سخن را دار اندر دل نهفت
این نشانها گویدش همچون شکر این چه باشد صد نشانی دگر
این نشان آن بود کان ملک و جاه که همی‌جویی بیابی از اله
آنک می‌گریی بشبهای دراز وانک می‌سوزی سحرگه در نیاز
آنک بی آن روز تو تاریک شد همچو دوکی گردنت باریک شد
وآنچ دادی هرچه داری در زکات چون زکات پاک‌بازان رختهات
رختها دادی و خواب و رنگ رو سر فدا کردی و گشتی همچو مو
چند در آتش نشستی همچو عود چند پیش تیغ رفتی همچو خود
زین چنین بیچارگیها صد هزار خوی عشاقست و ناید در شمار
چونک شب این خواب دیدی روز شد از امیدش روز تو پیروز شد
چشم گردان کرده‌ای بر چپ و راست کان نشان و آن علامتها کجاست
بر مثال برگ می‌لرزی که وای گر رود روز و نشان ناید بجای
می‌دوی در کوی و بازار و سرا چون کسی کو گم کند گوساله را
خواجه خیرست این دوادو چیستت گم شده اینجا که داری کیستت
گوییش خیرست لیکن خیر من کس نشاید که بداند غیر من