| مقریی میخواند از روی کتاب | ماکم غورا ز چشمه بندم آب | |
| آب را در غورها پنهان کنم | چشمهها را خشک و خشکستان کنم | |
| آب را در چشمه کی آرد دگر | جز من بی مثل و با فضل و خطر | |
| فلسفی منطقی مستهان | میگذشت از سوی مکتب آن زمان | |
| چونک بشنید آیت او از ناپسند | گفت آریم آب را ما با کلند | |
| ما به زخم بیل و تیزی تبر | آب را آریم از پستی زبر | |
| شب بخفت و دید او یک شیرمرد | زد طبانچه هر دو چشمش کور کرد | |
| گفت زین دو چشمهی چشم ای شقی | با تبر نوری بر آر ار صادقی | |
| روز بر جست و دو چشم کور دید | نور فایض از دو چشمش ناپدید | |
| گر بنالیدی و مستغفر شدی | نور رفته از کرم ظاهر شدی | |
| لیک استغفار هم در دست نیست | ذوق توبه نقل هر سرمست نیست | |
| زشتی اعمال و شومی جحود | راه توبه بر دل او بسته بود | |
| از نیاز و اعتقاد آن خلیل | گشت ممکن امر صعب و مستحیل | |
| همچنین بر عکس آن انکار مرد | مس کند زر را و صلحی را نبرد | |
| دل بسختی همچو روی سنگ گشت | چون شکافد توبه آن را بهر کشت | |
| چون شعیبی کو که تا او از دعا | بهر کشتن خاک سازد کوه را | |
| یا بدریوزه مقوقس از رسول | سنگلاخی مزرعی شد با اصول | |
| کهربای مسخ آمد این دغا | خاک قابل را کند سنگ و حصا | |
| هر دلی را سجده هم دستور نیست | مزد رحمت قسم هر مزدور نیست | |
| هین به پشت آن مکن جرم و گناه | که کنم توبه در آیم در پناه |