تتمه‌ی حسد آن حشم بر آن غلام خاص

از دل سوراخ چون کهنه گلیم پرده‌ای بندد به پیش آن حکیم
پرده می‌خندد برو با صد دهان هر دهانی گشته اشکافی بر آن
گوید آن استاد مر شاگرد را ای کم از سگ نیستت با من وفا
خود مرا استا مگیر آهن‌گسل همچو خود شاگرد گیر و کوردل
نه از منت یاریست در جان و روان بی منت آبی نمی‌گردد روان
پس دل من کارگاه بخت تست چه شکنی این کارگاه ای نادرست
گوییش پنهان زنم آتش‌زنه نی به قلب از قلب باشد روزنه
آخر از روزن ببیند فکر تو دل گواهیی دهد زین ذکر تو
گیر در رویت نمالد از کرم هرچه گویی خندد و گوید نعم
او نمی‌خندد ز ذوق مالشت او همی‌خندد بر آن اسگالشت
پس خداعی را خداعی شد جزا کاسه زن کوزه بخور اینک سزا
گر بدی با تو ورا خنده‌ی رضا صد هزاران گل شکفتی مر ترا
چون دل او در رضا آرد عمل آفتابی دان که آید در حمل
زو بخندد هم نهار و هم بهار در هم آمیزد شکوفه و سبزه‌زار
صد هزاران بلبل و قمری نوا افکنند اندر جهان بی‌نوا
چونک برگ روح خود زرد و سیاه می‌ببینی چون ندانی خشم شاه
آفتاب شاه در برج عتاب می‌کند روها سیه همچون کتاب
آن عطارد را ورقها جان ماست آن سپیدی و آن سیه میزان ماست
باز منشوری نویسد سرخ و سبز تا رهند ارواح از سودا و عجز
سرخ و سبز افتاد نسخ نوبهار چون خط قوس و قزح در اعتبار