هر طعامی کوریدندی بوی
|
|
کس سوی لقمان فرستادی ز پی
|
تا که لقمان دست سوی آن برد
|
|
قاصدا تا خواجه پسخوردش خورد
|
سر او خوردی و شور انگیختی
|
|
هر طعامی کو نخوردی ریختی
|
ور بخوردی بی دل و بی اشتها
|
|
این بود پیوندی بی انتها
|
خربزه آورده بودند ارمغان
|
|
گفت رو فرزند لقمان را بخوان
|
چون برید و داد او را یک برین
|
|
همچو شکر خوردش و چون انگبین
|
از خوشی که خورد داد او را دوم
|
|
تا رسید آن گرچها تا هفدهم
|
ماند گرچی گفت این را من خورم
|
|
تا چه شیرین خربزهست این بنگرم
|
او چنین خوش میخورد کز ذوق او
|
|
طبعها شد مشتهی و لقمهجو
|
چون بخورد از تلخیش آتش فروخت
|
|
هم زبان کرد آبله هم حلق سوخت
|
ساعتی بیخود شد از تلخی آن
|
|
بعد از آن گفتش که ای جان و جهان
|
نوش چون کردی تو چندین زهر را
|
|
لطف چون انگاشتی این قهر را
|
این چه صبرست این صبوری ازچه روست
|
|
یا مگر پیش تو این جانت عدوست
|
چون نیاوردی به حیلت حجتی
|
|
که مرا عذریست بس کن ساعتی
|
گفت من از دست نعمتبخش تو
|
|
خوردهام چندان که از شرمم دوتو
|
شرمم آمد که یکی تلخ از کفت
|
|
من ننوشم ای تو صاحبمعرفت
|
چون همه اجزام از انعام تو
|
|
رستهاند و غرق دانه و دام تو
|
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
|
|
خاک صد ره بر سر اجزام باد
|
لذت دست شکربخشت بداشت
|
|
اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت
|
از محبت تلخها شیرین شود
|
|
از محبت مسها زرین شود
|