فرمودن والی آن مرد را کی این خاربن را کی نشانده‌ای بر سر راه بر کن

همچو آن شخص درشت خوش‌سخن در میان ره نشاند او خاربن
ره گذریانش ملامت‌گر شدند پس بگفتندش بکن این را نکند
هر دمی آن خاربن افزون شدی پای خلق از زخم آن پر خون شدی
جامه‌های خلق بدریدی ز خار پای درویشان بخستی زار زار
چون بجد حاکم بدو گفت این بکن گفت آری بر کنم روزیش من
مدتی فردا و فردا وعده داد شد درخت خار او محکم نهاد
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ پیش آ در کار ما واپس مغژ
گفت الایام یا عم بیننا گفت عجل لا تماطل دیننا
تو که می‌گویی که فردا این بدان که بهر روزی که می‌آید زمان
آن درخت بد جوان‌تر می‌شود وین کننده پیر و مضطر می‌شود
خاربن در قوت و برخاستن خارکن در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر خارکن هر روز زار و خشک تر
او جوان‌تر می‌شود تو پیرتر زود باش و روزگار خود مبر
خاربن دان هر یکی خوی بدت بارها در پای خار آخر زدت
بارها از خوی خود خسته شدی حس نداری سخت بی‌حس آمدی
گر ز خسته گشتن دیگر کسان که ز خلق زشت تو هست آن رسان
غافلی باری ز زخم خود نه‌ای تو عذاب خویش و هر بیگانه‌ای
یا تبر بر گیر و مردانه بزن تو علی‌وار این در خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را وصل کن با نار نور یار را
تا که نور او کشد نار ترا وصل او گلشن کند خار ترا