مشرق خورشید برج قیرگون
|
|
آفتاب ما ز مشرقها برون
|
مشرق او نسبت ذرات او
|
|
نه بر آمد نه فرو شد ذات او
|
ما که واپس ماند ذرات وییم
|
|
در دو عالم آفتاب بی فییم
|
باز گرد شمس میگردم عجب
|
|
هم ز فر شمس باشد این سبب
|
شمس باشد بر سببها مطلع
|
|
هم ازو حبل سببها منقطع
|
صد هزاران بار ببریدم امید
|
|
از کی از شمس این شما باور کنید
|
تو مرا باور مکن کز آفتاب
|
|
صبر دارم من و یا ماهی ز آب
|
ور شوم نومید نومیدی من
|
|
عین صنع آفتابست ای حسن
|
عین صنع از نفس صانع چون برد
|
|
هیچ هست از غیر هستی چون چرد
|
جمله هستیها ازین روضه چرند
|
|
گر براق و تازیان ور خود خرند
|
وانک گردشها از آن دریا ندید
|
|
هر دم آرد رو به محرابی جدید
|
او ز بحر عذب آب شور خورد
|
|
تا که آب شور او را کور کرد
|
بحر میگوید به دست راست خور
|
|
ز آب من ای کور تا یابی بصر
|
هست دست راست اینجا ظن راست
|
|
کو بداند نیک و بد را کز کجاست
|
نیزهگردانیست ای نیزه که تو
|
|
راست میگردی گهی گاهی دوتو
|
ما ز عشق شمس دین بی ناخنیم
|
|
ورنه ما آن کور را بینا کنیم
|
هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود
|
|
داروش کن کوری چشم حسود
|
توتیای کبریای تیزفعل
|
|
داروی ظلمتکش استیزفعل
|
آنک گر بر چشم اعمی بر زند
|
|
ظلمت صد ساله را زو بر کند
|
جمله کوران را دواکن جز حسود
|
|
کز حسودی بر تو میآرد جحود
|